مردی یک چشمی در حال سرک کشیدن و جاسوسی کردن
خفتن به
یاد دارم که در ایام طفولیت، متعبد و شب‌خیر بودم. شبی در خدمت پدر، رحمه الله علیه، نشسته بودم و همه شب، دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گرد ما خفته.
پدر را گفتم: «از اینان، یکی سر برنمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند که مرده‌اند.»
گفت: «جان پدر! تو نیز اگر بخفتی، به از آن که در پوستین خلق، افتی.»
گلستان سعدی

شیوانا در مدرسه مشغول تدریس بود. ناگهان یکی از تاجرهای دهکده سراسیمه وارد مدرسه شد و از شیوانا خواست تا مقداری پول برایش فراهم کند تا او تجارت نیمه کاره خود را کامل کند و بتواند زندگی خود را سر و ساما... ادامه حکایت

حکایت های بیشتر:

نظر شما در مورد این حکایت چیست؟

پرسش تصادفی: جمع 2 و 2؟

نطرات کاربران:



1

بسیار زیبا


اگر نظری که درج کردید نمایش داده نشده است بر روی برزورسانی نظرات کلیک کنید

بروزرسانی نظرات