تماس |
تماس |
جستجو |
درباره |
حکایتها |
صفحه اول |
|
خفتن به یاد دارم که در ایام طفولیت، متعبد و شبخیر بودم. شبی در خدمت پدر، رحمه الله علیه، نشسته بودم و همه شب، دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفهای گرد ما خفته. پدر را گفتم: «از اینان، یکی سر برنمیدارد که دوگانهای بگزارد. چنان خواب غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند.» گفت: «جان پدر! تو نیز اگر بخفتی، به از آن که در پوستین خلق، افتی.» گلستان سعدی
|